کد مطلب:29353 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:113

داستان هایی از عبادتش












4303. حلیة الأولیاء - به نقل از ابو صالح -:ضرار بن ضمره كنانی بر معاویه وارد شد. معاویه گفت:علی را برایم توصیف كن.

گفت:ای امیر مؤمنان! مرا معاف دار.

گفت:نه، معافت نمی دارم.

ضرار گفت:حال كه چاره ای نیست، توصیف می كنم:

به خدا سوگند، او بسیار دوراندیش و پر قدرت بود، به فصل سخن می گفت (فیصله دهنده بود) و به عدل حكم می كرد، دانش از اطراف او می جوشید و وجودش از حكمت، سرشار بود، از دنیا و درخشش آن می ترسید و به شب و تاریكی اش اُنس داشت.

به خدا سوگند، بسیار پُر اشك و پُر اندیشه بود. دستش را می چرخانْد و خود را مورد خطاب قرار می داد. از لباس، كوتاهش[1] را و از طعام، ساده و غیر لذیذش را دوست می داشت.

به خدا سوگند، همچون یكی از ما بود. وقتی نزدش می رفتیم، ما را نزدیك می ساخت و هرگاه می پرسیدیم، پاسخمان می داد. با همه نزدیكی اش به ما و نزدیكی ما به او، به خاطر هیبتش با او سخن نمی گفتیم. هرگاه لبخند می زد، چون دُرّ سفته بود. دینداران را بزرگ می شمرد و فقیران را دوست می داشت. فرد قوی، امید به نادرستی او نمی بُرد و ضعیف از عدلش ناامید نمی گشت.

خدا را گواه می گیرم كه او را در جایی دیدم، در حالی كه شبْ پرده فرو افكنده بود و ستارگان رو به غروب می نهادند، رو به محرابش كرد و در حالی كه مَحاسنش را در دست گرفته بود، چون مار گزیدگان به خود پیچید و چون غمگینان، اشك ریخت.

گویی هم اكنون صدایش را می شنوم كه به تضرّع می گوید:«پروردگارا! پروردگارا!» و خطاب به دنیا می گوید:«مرا می فریبی؟ برای من آرایش می كنی؟ هیهات! هیهات! غیر مرا بفریب. تو را سه باره طلاق دادم. عمرت كوتاه و انجمنت حقیر و ارزشت كم است. آه آه، از كمیِ توشه، بلندی سفر و بیم راه!».

اشك معاویه بی اختیار بر ریشش جاری شد كه با آستینش آن را پاك كرد و همه شروع به گریه كردند. [ معاویه] گفت:ابوالحسن - خدا رحمتش كند -، چنین بود. ای ضرار! غم تو بر او چگونه است؟

گفت:غم كسی كه دُردانه اش را در دامنش سر ببُرند، [ كه] نه اشكش قطع می شود و نه غمش آرام می گیرد.

آن گاه برخاست و بیرون رفت.[2].

4304. الأمالی - به نقل از اصبغ بن نُباتَه -:ضرار بن ضمره نَهشَلی بر معاویة بن ابی سفیان وارد شد. معاویه به وی گفت:علی را برایم توصیف كن.

گفت:مرا معذور دار.

گفت:نه، برایم توصیف كن.

ضرار گفت:خدا رحمت كند علی را! در بین ما چون یكی از ما بود. هرگاه نزدش می رفتیم، ما را نزدیك می ساخت و هرگاه می پرسیدیم، پاسخمان می داد. هرگاه به دیدارش می رفتیم، ما را مقرّب می ساخت. هیچ گاه در را بر روی ما نمی بست و هیچ دربانی، ما را از او منع نمی كرد.

به خدا سوگند، ما با همه نزدیك ساختن خویش به او و نزدیك بودنش با ما، به خاطر هیبتش با او حرف نمی زدیم و به خاطر عظمتش شروع به سخن نمی كردیم. هرگاه لبخند می زد، دندان هایش چون مرواریدهای چیده بود.

معاویه گفت:از اوصافش بیشتر برایم بگو.

ضرار گفت:خدا رحمت كند علی را! به خدا سوگند، او بسیارْ بیدار و كمْ خواب بود. در دل شب و در طول روز، كتاب خدا را می خواند. با تمام وجودش به سوی خدا می شتافت و با گریه اش به سوی او برمی گشت. پرده ها او را جدا نمی كرد و شتاب ها او را از ما نمی گرفت. اعتماد، وی را نرم نمی ساخت و ستم، وی را به خشونت نمی كشانْد.

اگر در هنگامی كه شب، پرده خود را فرو افكنده بود و ستاره هایش رو به غروب می گذاشت، او را در محرابش می دیدی، دست به مَحاسن خود گرفته بود و چون مار گزیده به خود می پیچید و غمگینانه اشك می ریخت و می گفت:«ای دنیا! به من خودنمایی می كنی یا دل به من می بندی؟ هیهات! هیهات! من هیچ نیازی به تو ندارم. تو را سه طلاقه كرده ام و جایی برای رجوع من به تو نیست» و آن گاه می افزود:«آه، آه، از درازیِ سفر، كمی توشه و سختی راه!».

معاویه گریست و گفت:ای ضرار! بس است. به خدا سوگند، علی چنین بود. خدا ابو الحسن را بیامرزد![3].

4305. الأمالی - به نقل از عُروة بن زبیر -:در مسجد پیامبر خدا، گِرد هم نشسته بودیم و كارهای اهل بدر و بیعت رضوان را یادآور می شدیم. ابودرداء [ عُوَیمِر بن مالك] گفت:ای مردم! می خواهید به شما از كم ثروت ترین، پارساترین و كوشاترینِ مردمان در عبادت خبر بدهم؟

گفتند:چه كسی است؟

گفت:علی بن ابی طالب.

به خدا سوگند، در جمع، همه از ابو درداء، روی برگرداندند. یكی از انصار، وسط حرفش دوید و گفت:ای عُوَیمِر! سخنی گفتی كه از زمان مطرح كردن آن، هیچ كس با تو در آن سخن، هم نوا نیست.

ابودرداء گفت:ای مردم! من آنچه كه دیدم، می گویم و هر كدام از شما هرچه دیده، بگوید.

علی بن ابی طالب را در چاه های «نجّار» دیدم كه از اطرافیانش جدا شد و از آنها مخفی شد و در محلّ نخلستان، پنهان شد. گُمش كردم و از من دور شد. با خود گفتم:حتماً به خانه اش رفت. ناگهان، ناله ای غمگین و نغمه ای دلخراش شنیدم كه می گفت:«پروردگارا! چه بسیار گرفتاری كه از دوش من برداشتی و آن را با نعمت هایت عوض كردی! و چه بسیار خطاهایی كه به كَرَمت از آشكار ساختن آن، پرهیز كردی! پروردگارا! اگر عمر من در نافرمانی تو طولانی شد و گناه من در نامه عملم افزون گشت، من جز بخشش تو را آرزومند نیستم و جز به خشنودی تو امید ندارم».

صدای ناله، نظرم را جلب كرد و به دنبال صدا رفتم. ناگهان دیدم خود علی بن ابی طالب است. خود را مخفی كردم و از حركت باز ایستادم. در دل آن شبِ تاریك، چند ركعت نماز گزارد و آن گاه فریادش به دعا، گریه و ناله و زاری بلند شد و از جمله مناجات هایش با خدا این بود:«پروردگارا! به گذشتت می اندیشم، خطاهایم برایم كوچك می گردد. آن گاه، بازخواست عظیم تو یادم می افتد و گرفتاری ام برایم سنگین می نماید».

و آن گاه گفت:«آه از این كه من در نامه عملم گناهی را بخوانم كه فراموشش كرده ام و تو آن را نگه داشته باشی و بگویی:او را بگیرید! وای بر گرفتاری كه عشیره اش نمی توانند نجاتش بدهند و قبیله اش سودی برای او ندارند و هرگاه به او ندا دهند، همه به ترحّم می افتند!».

آن گاه، گفت:«آه از آتشی كه دل و جگر را می سوزانَد! آه از آتشی كه برای كباب كردن، شعله می كشد! آه از فرو رفتن در شعله های سوزناك!».

آن گاه، علی علیه السلام بسیار گریست و سپس هیچ حس و حركتی از او نشنیدم. با خود گفتم:حتماً به خاطر شبْ بیداری، خواب بر او غلبه كرده است. [ بروم و ] وی را برای نماز صبح بیدار كنم.

نزدش آمدم. دیدم كه مثل چوب افتاده است. تكانش دادم، تكان نخورد و جمعش كردم، جمع نشد. گفتم:إنّا للَّه و إنا إلیه راجعون! به خدا سوگند، علی بن ابی طالب درگذشت. سریع به خانه اش آمدم تا خبر درگذشتش را به خانواده اش بدهم.

فاطمه علیها السلام فرمود:«ابو درداء! چه طور بود و داستانش چیست؟».

همه داستان را به وی گفتم.

فرمود:ای ابو درداء! به خدا سوگند كه آن، حالتِ بیخود شدنی است كه از خوف خدا به او دست می دهد».

آن گاه، آبی آوردند و به صورتش پاشیدند. به هوش آمد. به من نگاه كرد. در حالی كه من می گریستم، فرمود:«ای ابو درداء! از چه چیزی می گِریی؟».

گفتم:از این كه تو را می بینم كه چه بر سر خود می آوری.

فرمود:«ای ابو درداء! اگر مرا ببینی كه برای حسابْ فراخوانده شده ام و اهل گناه، به عذابْ یقین كنند و فرشتگان خشن و آتش دردناك، مرا به وحشت اندازند و پیش خداوند جبّار بِایستم - در حالی كه دوستانم مرا تسلیم كرده اند و اهل دنیا بر من دل می سوزانند -، در پیشگاه آن كه هیچ چیزی برایش مخفی نمی مانَد، دلت بیشتر برای من خواهد سوخت».

ابو درداء گفت:به خدا سوگند، این حالت را در هیچ كدام از یاران پیامبر خدا ندیدم.[4].

4306. فلاح السائل - به نقل از حَبّه عُرَنی -:در حالی كه من و نَوف در فضای باز قصر (دار الحكومه) خوابیده بودیم، امیر مؤمنان را در حالی كه دست روی دیوار گذاشته بود، چون آدم های متحیّر در دل شب دیدیم كه می گوید:«إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَوَ تِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلَفِ الَّیْلِ وَ النَّهَارِ وَالْفُلْكِ الَّتِی تَجْرِی فِی الْبَحْرِ بِمَا یَنفَعُ النَّاسَ وَ مَآ أَنزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّمَآءِ مِن مَّآءٍ فَأَحْیَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَ بَثَّ فِیهَا مِن كُلِّ دَآبَّةٍ وَ تَصْرِیفِ الرِّیَحِ وَالسَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَیْنَ السَّمَآءِ وَ الْأَرْضِ لَأَیَتٍ لِّقَوْمٍ یَعْقِلُونَ؛ [5] مسلّماً در آفرینش آسمان ها و زمین، در پیِ یكدیگر آمدن شب و روز، و كشتی هایی كه در دریا روان اند با آنچه به مردم سود می رساند، و [ همچنین ] آبی كه خدا از آسمان فرو فرستاده و با آن، زمین را پس از مردنش زنده گردانیده، و در آن هرگونه جنبنده ای پراكنده كرده، و [ نیز در ] گردانیدن بادها و ابری كه میان آسمان و زمینْ آرمیده است، برای گروهی كه می اندیشند، واقعاً نشانه هایی [ گویا ] وجود دارد. » و شروع كرد این آیات را خواندن و همچون كسی كه هوش خود را از دست داده باشد، راه می رفت.

فرمود:«ای حبّه! خوابی یا بیدار؟».

گفتم:بیدارم. تو چنین می كنی، پس ما چه كنیم؟!

اشك از دیدگانش سرازیر شد و گریست و به من فرمود:«ای حبّه! خدای را ایستگاهی است و ما را در پیشگاهش ایستادنی. هیچ كاری از كارهای ما برایش پوشیده نیست. ای حبّه! خدا به من و تو از رگ گردن، نزدیك تر است. ای حبّه! هیچ چیز، من و تو را از [ چشم ] خدا پوشیده نمی دارد».

سپس فرمود:«ای نَوف! تو خوابی؟».

گفتم:نه، ای امیر مؤمنان! من خواب نیستم. در این شب، مرا بسیار گریان كردی.

فرمود:«ای نوف! اگر در این شب از خوف خداوند عزوجل گریه ات طولانی گشت، فردا در پیشگاه خدای عزوجل دیدگانت روشن خواهد شد.

ای نوف! هیچ قطره ای از چشم كسی به خاطر ترس از خدا فرو نریخت، جز آن كه دریایی از آتش را خاموش ساخت.

ای نوف! در نزد خدا هیچ كس با منزلت تر از كسی نیست كه از خوف خدا بگرید، برای خدا دوست بدارد و برای خدا دشمن بدارد.

ای نوف! هر كس برای خدا دوست بدارد و كسی را بر دوستان خدا مقدّم ندارد و هر كس برای خدا دشمن بدارد و به دشمنان خیری نرساند، در این صورت، حقایق ایمان را كامل كرده است».

آن گاه، ما دو تن را پند داد و به ما تذكّر داد و در آخر فرمود:«همواره از خدا پروا كنید، كه من شما را پند دادم».

آن گاه شروع به راه رفتن كرد، در حالی كه می فرمود:«ای كاش می دانستم در هنگامی كه در غفلت هستم، تو از من رویگردانی یا بر من نظاره گری؟ و ای كاش می دانستم در وقت خوابیدنم و در هنگامی كه در برابر نعمت هایت كم شكرم، حال من چگونه است».

به خدا سوگند، او پیوسته در این حال بود تا آن كه فجر، طلوع كرد.[6].

4307. الخصال - به نقل از نَوف بِكالی -:شبی نزد علی بن ابی طالب علیه السلام خوابیدم. همه شب را نماز می خواند و ساعت به ساعت بیرون می رفت و به آسمان می نگریست و قرآن می خواند. پس از پاره ای از شب نزد من آمد و گفت:«ای نوف! بیداری یا خوابی؟».

گفتم:بیدارم، ای امیر مؤمنان! با دیدگانم تو را می نگرم.

فرمود:«خوشا بر دل كَندگان از دنیا و شیفتگان به آخرت! آنان همانهایی اند كه زمین را بستر، خاكش را فرش، آبش را عطر، قرآن را لباسِ رو، و دعا را لباس زیر گرفته اند و به روش عیسی بن مریم علیهما السلام از دنیا بُریده اند».[7].









    1. این جمله ناظر بر این معناست كه چون برخی برای فخر فروشی لباس های بلند می پوشیدند، علی علیه السلام برای پرهیز از فخرفروشی لباس های كوتاه به تن می كرد. (م)
    2. حلیة الأولیاء:84/1، تاریخ دمشق:401/24 و402، الاستیعاب:1875/209/3.
    3. الأمالی، صدوق:990/724، بحار الأنوار:6/14/41.
    4. الأمالی، صدوق:136/137، تنبیه الخواطر:156/2، روضة الواعظین:125.
    5. بقره، آیه 164.
    6. فلاح السائل:315/466، بحار الأنوار:13/22/41 و 9/201/87.
    7. الخصال:40/337، الأمالی، مفید:1/132، نهج البلاغة:حكمت 104.